مرد میدان

بیژن عباسی
chashmane_negaran@yahoo.com

عصا به دست،بعد از ظهرها به پارک سر سبزی که در انتهای خیابان خشکیده ی محل سکونتم خودنمایی می کند می روم و به بازی آیدا،فرهاد و میترا چشم می دوزم.فرهاد،پسرکی پر انرژی که همیشه مرا با دیدنش وامی دارد که به سالیان درازی بیاندیشم که گویی برایم هنوز آن ثانیه ها جاودان مانده اند.تا هنگامی که سر انگشتان مات یخ زده ام را منوچهر،تنها شخصی که به بسیاری از خاطراتم راه برد و توانست غصه ی هزارساله ی درون چشمانم را دریابد،مرا در اتاقی ساکت از همه اشیاء کهنه و فرسوده،افتاده به پشت پیدا کند و این خاطره را بخواند.تنها به منوچهر،دوستی که با وجود تفاوت سنی بسیارش با من،اما با قوه ی ادراکی بالا،دفتر خسته شده از واژگانم را به او ببخشم و این غم نهفته و دیرینه و به چرک نشسته ی درون سینه ام را به امانت نزدش بگذارم،تا او نیز نیاکان فرزندانی باشد خود از این دست. خود او،منوچهر همیشه اصرار داشت که این دفترک کهنه را به او بدهم تابخواند و شاید اگر کمی توانست،خود را جای من بنهد.اما علت واگذار کردن این دفتر به وی،دلیلی سوا از همه افکار گردان به دور ذهن هااست .منوچهر برادر بیست و سه ساله ی فرهاد است.همان کودکی که همیشه من لذت می بردم از بازی با تاب و سُرسُره اش.فرهاد-فرهاد.من نیز آن زمان که نام فرهاد را به گوشم حلقه کرده بودم بیست و سه سال سن داشتم .فرهاد- فرهاد.
کمی لرزش دست دارم اما آنگونه نیست که نتوانم کارهای شخصی ام را خودانجام دهم.دندان هایم عاریه نیستند و چشمانم که رکسانا،اله ی عشق و دریا و زنده گی بسیار می نگریستشان،هنوز فانوسی را درون خود پنهان دارند تا روزی که باد بامدادی بر نیم شعله ی فانوس بوزد و دیگر هیچ.تنها خاطره ای گنگ از پسر کهنسالی که همه عمر خود را در ناباوری اصالت خویش،با چشمانی همیشه پُرسا و نگران گذراند و هیچگاه به عَمد و غیر عَمد،بوی خوش زنی را به مشامش راه نداد.من یا بهتر بگویم ما هیچگاه فرصت اندیشه در مورد خویش را به دست نیاوردیم .همیشه ترس،مُدام اندوه شنیدن خبرهای ناگوار هرروزی که داغشان همچنان بر پیکرهایمان حک شده است و تغییر استراتژیک شخصیت خویش را درک نکردیم.همه ناباوری بود و ناباروری و نااُمیدی.انسان را به آن مفهوم که می باید،نفهمیدیم و هرچه ذجه زدیم همه فرار از بُهت سایه افکنده بر خاطرمان بود.دفتر را امروز پس از سالیان،از زیر غباری از فراموشی و حسرت بیرون آوردم.اما جلدش را دست نکشیدم تا که تمیزنشود. گویی نمی خواهم از این شکل و قواره که پنداری در دوره های باستان نوشته شده است در بیاید.می خواهم پس از نوشتن همین دستخط و شرح حال،بسپارمش به دست منوچهر تا بداند با من چه گذشت در آن و این سالیان.می خواهم خاطره ی فرهاد را که به سنگ تشبیه اش می کنم،که همیشه بر ملاجم کوبیده شده است،از زمان وقوع تا به امروز را تنها وی بداند.و پس از آن... .
من منوچهر،نزدیک ترین دوست بیژن،با موهایی سپید و تا حدودی ریخته بر شقیقه ها،دفترک را مجدداً پس از بیست سال مرور می کنم.
چه به هم ریخته است این جا!هیچ چیز بر سر جای خودش نیست.چرا کلمات را این گونه نوشته؟یا شاید هنوز متن ویرایش نشده است.اما مگر خاطرات را هم بازنویسی می کنند؟اصلاً یادم نمی آید و به چشم نمی بینم حتی یکی از خاطرات بیژن،بازخوانی یا بازنویسی یا کلاً ویرایش کرده و حتی یکی شان از نظمی طبیعی سود برده باشند.تمام دور و بر کاغذها پر است از آثار اوهام،خطوط
معوج،بی صبری و خنده دار است بگویم اگر کسی این دفتر مشکی رنگ که طرح شاملوی شاعر بر آن است را مطالعه کند،هیچ چیز نمی تواند بفهمد.زیرا جملات سر و ته هماهنگی ندارند و اصلا درون نوشته ها ریتم را از کار انداخته است.هرچه دست و ذهنش خواسته را نوشته و به سبک نگارشی اصلا توجهی ندارد.اما ارزش ادبی را در تمام نوشته هایش موجاموج به چشم می بینم و
به جان،حس.
اکنون که خاطرات را می خوانم،برای هزارمین بار به عمق دوست داشتن بیژن به فرهاد – برادر کوچکم پی می برم.که این عشق مرا به یاد عشق بیژن به شاملو و صادق هدایتش می اندازد.هدایت،انگیزه ی بیژن در نوشتن و شاملو در سرودن.خود او،بیژن همیشه این را به من می گفت.و اما فرهاد...می رسم به خاطره ی ناگواری که فرهاد در ذهن و جان بیژن به جا گذاشته بود.
دور میدان آزادی! شهر،همه مردم متوحش جمع شده بودند و پچپچه ها را نمی توانستم بفهمم.از مردی که درون یقه ی پیراهن سرمه ای رنگ خود پنهان شده بود پرسیدم:ببخشید-موضوع چیست؟این همه مردم این جا چه می خواهند؟اتفاقی قرار است رخ دهد؟ مرد با بی حالی بدون این که نگاهم کند سَری تکان داد.دانستم که باید به دیگری متوسل شوم.زنی با زنبیلی در دست،یکی از بال های روسری خود را مقابل دهان گرفته بود،گویی قرار است بویی متعفن به زودی در هوا منتشر شود.به آرامی نزدیکش رفتم .پرسیدم:خانم ماجرا چیست؟چه به هم ریخته است این جا!شما می دانید چه اتفاقی افتاده است؟ زن نیم نگاهی به من انداخت سپس بدون برداشتن دست خود از جلوی دهان و با صدایی که دیگر تَه مانده اش نیز در آن شلوغی به سختی به گوش های من می
رسید گفت:خیر- من هم چیزی نمی دانم. مردم حلقه به حلقه دور میدان جمع شده بودند.میدان زیاد بزرگ نبود اما هیبت زیبایی داشت.هر روز برای رفتن به کار باید از آن جا می گذشتم و هر روز می دیدمش.اما آن روز به طرز عجیبی برایم یادآور صحنه ای غریب بود.
به ناگهان مردم وحشت زده تکانی خوردند و هر کس،یک چند قدمی به جلو هل خورد.من آن وسط ها نفسم به سختی بالا می آمد.هوا گرم بود و نبود و یادم نمی آید چه فصلی از سال را سپری می کردم.سَرها همه به سویی چرخانده شد.من نیز نگاه کردم.سه چهار ماشین راه را از بین مردم با بوق ممتد گشودند و هنگامی که به نزدیکی میدان رسیدند توقف کردند.اکنون همه ی مردم به سکوت نیاکانشان پهلو زدند و هیچ نجوایی از کسی برنمی خواست.درب یکی از ماشین ها گشوده شد و سپس همه ی اتومبیل ها.چند نفر با لباس های شخصی و نظامی پیاده شدند. شمردمشان.سیزده نفر بودند.یادم آمد که امروز سیزدهم ماه است و حدس زدم که کفش کودکی که بغل دست من بالای سَر پدرش همه ی میدان را نظاره می کرد نیز شماره اش سیزده باشد و احتمالا اگر خانه می بودم سیزده عدد از تخم مرغ های همسایه را من می توانستم نیمرو کنم و سیزده بار به ریش کبابی ی سر کوچه لبخند ژِکُند بزنم و سیزده بار تلفنم را از جیب دربیاورم تا مبادا فلانی زنگ زده باشد و من در آن شلوغی نشنیده باشم.
حواسم را متوجه میدان کردم.متوجه شدم یک نفر تنها درون ماشین نشسته است به آرامی و گردنش را به هیچ سویی تکان نمی دهد.همه ی مردم از بغل دستی ی خود نام وی را می پرسیدند و هیچکس نمی شناختش.آن سیزده نفر گوشه ای از میدان را خالی کردند و به انتظار ایستادند تا ماشین باری ی سرپوشیده که از دور،از بین مردم می گذشت و نمی گذشت،جلوپاشان بایستد تا آنان بار ماشین را به میدان انتقال دهند.
ماشین ایستاد.اکنون همه ی مردم نفس ها را حبس کرده بودند درون حلق های خود و به سیزده نفر و ماشین سَرپوشیده ی باری و بار ِ آن می نگریستند و هنگامی که چوبه ی دار،که بر دست های سیزده نفر حمل می شد را دیدند و ندیدند،همه ی سرها به سوی آن شخص که تک و تنها درون اتومبیل نشسته بود چرخید.اکنون ماجرا مثل همین ساعت نحسِ روز که این جملات را می نویسم روشن شد.خیلی دوست داشتم چهره ی شخص تنها را ببینم.شاید هم من اشتباه می
کردم.شاید آن شخص رئیسِ آن سیزده نفر باشد! اما با این تفاصیل پس محکوم کجاست؟شاید قرار است محکوم را به انتخاب خود از بین همین مردمِ بدبخت برگذینند!؟
چوبه ی دار را برپا کردند.دستی به سَر و رویش کشیدند و یکی از آن هاطناب را با دست هایش آزمود و مجدداً آن را رها کرد.طنابِ رها شده از دستانِ آن مرد و معلق میان بودن و نیستن و با حرکتی رفت و برگشت میان آسمان و تخته های چوب،یله بود.وحشت انگیز بود نگریستن به آن موجود عظیم الجثه ی دستکار آدمیان باهوش و ذوق فراوان.از فاصله ای بسیار به این کاردستی می نگریستم ،به پله هایش که قدری پامال شده بود و فرسوده. پله ها را که دنبال کردم، دو خَرک وار که مانند اسکلت درهای چوبی خانه ها،معلوم نبود چگونه آنان را به یک دیگر چسبانده اند.با ظرافت و تیزبینی خاصی که در ساخت این غولِ وحشت به کار رفته بود،دنیا را شرمگین یافتم و انسان را.که
جُز تخریب خود و دیگری،گویی نمی توانیم هنری شایسته را هدیه کنیم به یک دیگر.الیافِ حلقه ی دار به سنگینی شرف آدمی بود،گویی معلق بین آسمان و زمین پستِ آدمیان.
مردم به صدا درآمده بودند و جرأت این سوال را که:پس محکوم چه کسی ست را بر لبان خود یافتند.همه چیز آماده شد.مقدمات برای اعدامِ شخص.آری-درست حدس زده بودم.آن شخص درون ماشین که سر به زیر بود و کسی نمی توانست چهره ی خاکستری اش را ببیند،از اتومبیل پیاده کردند.به محض این که محکوم،پای دومش را از از ماشین بر زمین نهاد،آه از دل و جان مردم برخواست.او فرهاد بود.فرهادِ سخن.
کسی از عمق جمعیت با صدایی بلند و رسا فریاد زد:فرهاد! – مردم هُل می خوردند و آرام و قرار نداشتند.هوا گرم بود و نبود.آفتاب نیز یادم نمی آید.دو-سه-چهار و سپس همه یک صدا غریو می کشیدند و نامِ فرهاد را فریاد می زدند.فرهاد،با لبخندی پیروزمندانه،نیم نگاهی به جمعیت خویش افکند و سپس با طرحِ محوِ مه پوشیده ای که هنوز بر لبانش نقش داشت،روی از مردم برگرفت و خود را رهای دقایق کرد.نه پاهایش می لرزید و نه دستانش،غل و زنجیرشان را به صدا درمی آوردند.فرهاد به مانند اسطوره ی سکوت و غریو بود در آن لحظه.بغضم را مهار و به آسمان بالای سر که هیچ لکه ابری در آن بود و نبود را نگاه کردم.چنان غم سنگینی بر دلم و بر پیکرم نشسته بود که
گویی وزنه ای گران را به پاهایم آویخته اند و به دریایم وانهاده اند. فرهاد را از دوران جوانی می شناختم.از همه ی ما بزرگتر بود اما همیشه از صمیمیت فراوان،به نام کوچک می خواندمش.یادم آمد به روزی که فرهادِ سخن، کتابِ « در جستجو ی نان » اثرِ « ماکسیم گورکی » را به من امانت داده بود تا بخوانم و بفهمم که کتاب را از پسِ هزاران سال،می توان زنده یافت و باآن زنده گی کرد.اما جرم فرهاد چه بود؟چه مرد نازنینی را اینگونه با سَرِ تراشیده و صورتی شش تیغه و بَراق و چهرهای غمبار که مالامال از اندوهِ از دست رفته ی زمان که می توانست با همگنان خود،رویای زیستن را تحقق ببخشد و مانند بسیاری از انسان های هم عصرِ خود زنده گی کند،نَه زنده بماند!
نمی توانستم آن منظره را ببینم.کسی از پشتِ سَرم با خود گفت:بیچاره فرهاد-فرهادِ سخن-فرهاد نازنین،آبروی فرهیختگان این دیار بود.و من که این کلمات به درون خود میخکوبم می کرد،با چشمانیخیس به مرد نگریستم و نگاهمان دردِ مشترکی را فریاد می زد. چه دردی در رگانم به جوش آمده بود!؟ خونِ تفته شده در مذبحِ تن و سیلاب عذاب هایی که تا به امروز به چشم دیده و به جان چشیده و در رگانم رسوب شده بود،بر چشمانم جاری شد و دیگر گریه امانم نداد.چشمانِ همیشه نگران فرهاد را به یاد آوردم که می توانستی خود و تمامی ی دنیای خود را در انعکاس مردمک های آن مشاهده کنی.بیش از این تحمل نداشتم.پشتم را به جمعیت دادم و اختیارم را به پاهایم واگذار کردم.از جمعیت بیرون آمدم و دیدم مردمانی را که مانند من،سرگردان بودند و جوانی هم سن و سال خود را یافتم،نشسته به دیواری تکیه کرده،پیشانی بر آینه ی زانوها نهاده و می گرید.زمزمه کنان با نامِ فرهاد ِسخن بر لب،تنگ از کنارش گذشتم و در سیاهی فرو شدم.{چشم بر قفا دوخته،آنجا که تو ایستاده ای فرهاد!}.و ناگهان گریه و فغانِ مردم برخواست و بوی خون بی قرار در باد گذشت. یکریز می خواندم:« چه ساده،چه به سادگی گفتند و ایشان را چه ساده ،چه به سادگی کشتند ».دیگر بار به آسمانِ میدان آزادی! نظر انداختم و لکه خونِ سرخ رنگی را دیدم،لهیده بر کنج دیواری و جنازه ی کبوتری را کمی آن طرفتر.
من،فرهادِ بیست و سه ساله،کسی که عمو بیژن بسیار دوستش می داشت،برادر کوچک منوچهر هستم.منوچهری که چندی پیش از سفرِ بی بازگشتش به زندانِ موقت،این دفتر را به دست من سپرد تا بدانم چرا هرگاه منوچهر پس از مرگ بیژن بر من نظر می دوخت،مردمک ها شناور می شدند در کاسه ی چشمانش و قطره اشک ها بر پهنه ی رُخش.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34299< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي